آرام و آتوسا


تقدیم به ...

۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات و خواسته هاشون با خبر بودم.


یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم و خیلی هم سرحال بودم ، دیدم جلوم یه دختر داره راه میره و دوتا پسر پشت سرشن و هی دارن قربون صدقه ش میرن . یه لحظه ناراحت شدم و از ذلیل بودن پسرا حالم بد شد ولی بعد چند دقیقه از حرفایی که پسرا میزدن خندم میگرفت . وقتی یکی از پسرا بهش گفت آیا بابات نیمخواد منو ببینه ؟ آیا داماد خوش تیپ لازم ندارن واسه روز مبادا ؟
من بشدت خنده م گرفت و یهو دختره برگشت و توقف کرد یکی از پسرا ترسید و اومد عقب و پای من رو له کرد . چشمم تو صورت دختره بود . منم ترسیدم زیاد . دختره برگشت و به پسرا گفت چرا !!! بابام خیلی دوست داره ببیندت صبر کن بهش زنگ بزنم ببین چطور میخوادت …
دید که من زیاد ترسیدم بهم گفت شمام با اینایی ؟؟؟ به تته پته افتادم و گفتم نه بخداااااا.
تا شب قیافه دختره تو ذهنم بود . صبح که بیدار شدم اولین موضوعی که بهش فکر کردم همون دختره بود . یعنی کل فکر و ذکرم شده بود اینکه آیا ضایع شدم جلوش ؟ آیا سوتی دادم ؟چرا من مثه اون پسرا نمیتونم با دخترا کنار بیام و یا متلک بگم !!! حالم خیلی بد بود.
روز بعدش بازم از مدرسه برگشتم و باز هم مثه اون روز دقیقا تو همون ساعات بود که دختره چندین متر جلو ترم داشت میرفت ، فهمیدم که یا مدرسه میره یا همون ساعات اونجاها کاری داری.
همین روال برام عادی شده بود و هر روز میدیدمش و بیخیال از کنارش رد میشدم.
دقیقا یادمه ۲۷ آبان بود مامان بزرگم فوت کرد و تو شهر ما رسمه که مردا و زنا اونم فقط افراد درجه یک و خیلی نزدیک میان خونه باهم صاحب عزا رو میبینن و میرن.
عزاداری خونه ما بود . تو جمعیت داشتم هی نگاه میکردم که دوستی کسی فامیلی رو ببینم و برم باهاش حرف بزنم در کمال ناباوری چشمم به دختره افتاد و کلی جا خوردم دیدم با مامانش داره میان طرف ما و منم که چون وظیفه چایی اینارو برعهده داشتم ترسیدم و باز رفتم دنبال کارام.
برگشتنی دیدم مامانش ، مامان منو بغل کرده و باهم گریه میکنن ، چایی رو بردم براشون و دیدم مامانم حالش بهتر شد و دست دختره رو گرفت و هی گفت آتوسا جاااااااااااان آتوسا جااااااااااان.
ای وای من مامانم میشناختش و منم هی سرخ میشدم و یه حس بدی داشتم.
چایی رو که بردم جلوش یه سلام کردم و لرزان لرزان دووور شدم . تا اخر وقتی که اونجا بودن از زیر نگاه های سنگینم بیرون نرفت … یعنی اینقدر نگاش کردم که نگوووووووو
هر بارم که اون منو نگاه میکرد فوری نگاهم رو میدزدیم که چند باری هم بهم مشکوک شد . سری بعد که چایی بردم براش گفتم بخدا این بار باهاش یه ذره حرف میزنم بذار منم مثه بقیه آدم بشم . دخترم یه چیزی مثه پسر !
چایی روبردم و اونم فهمیده بود مامان بزرگ من فوت شده تسلیت گفت و منم گفتم منو یادت نمیاد؟
گفت نه مگه هم رو دیدیم ؟
گفتم اره بابا اون روز یادته که دوتا پسر مزاحمت شدن ؟ یهو گفت وااای تو بودی اون ؟ منم باز ترسیدم و گفتم نه بخدا
خندید و گفت میدونم اذیتت کردم
گفت پس از دوستای محترمتون بودن ؟ بازم گفتم نه بخدا نمیشناختمشون.
باز یه لبخند زد.
گفت ولی خوب از پسشون بر اومدی یعنی اگه تو کتکشون نمیزدی معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن.
منم با کمال تعجب از حرفاش هیچی نمیفهمیدم فقط میدونستم داره اذیتم میکنه و منم تحمل اینجور چیزا رو ندارم.
یعنی دوس ندارم تو نقطه ی ضعف قرار بگیرم . بهش گفتم نه من کاریشون نداشتم بهشون هیچیم نگفتم حتی اونا پای منو لگد کردن . چنان خندید که حتی مامانش بهش تذکر داد که مراسم عزاس.
همیشه از اینکه یکی مقصرم کنه یا یه چیزی رو بهم نسبت میداد متنفر بودم و فوری جواب میدادم این بارم همینجور برخورد کردم و تو سه تا سوالش فوری حرفاش رو رد کردم ولی نمیدونم چی شد تو سوال اخرش دوست داشتم حرفی رو که میزنه قبول کنم و بهش بگم چشم.
گفت پسر خوب دیگه مزاحم دختر مردم نشی باشه ؟ منم با خنده گفتم چشم.
چند روز گذشت و من باز مدرسه رفتم و تو راه هرچی چش چرخوندم ندیدمش یهو یکی از پشت سر اومد و گفت آهااااااااااااااای مزاحم بدمت دست پلیس.
فوری برگشتم دیدم خودشه فوری سلام کردم . گفت وای لباس سیاهتو در آوردی ؟ گفتم آره بابا عزا بیشتر از سه روز کراهت داره.
گفت همینه دیگه ادما اینقدر بی وفا شدن ادم جرات نمیکنه سرش رو بذاره زمین.
گفتم من بی وفا نیستم من عاشق مامان بزرگم بودم و هستم . خندید و گفت خوب الان که عشقت رفته میخوای چی بکنی ؟
گفتم والا زوده ولی خوب باز میخوام عاشق بشم.
گفت نه بابا از روز مراسمتون کلی سر و زبون گرفتی بهتر شدی تو !!! پس میخوای عاشق بشی ؟
منم خندیدم و گفتم آره عاشق اون یکی مادر بزرگم.
اینقدر خندید که منم از خنده هاش شاد شدم و خندیدم.
تو عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم و هیچ وقت هم این طور شاد نبودم.
داستان رو خلاصه کنم که زیاد کشش نیاد.
تا یک سال کامل حتی بدون شماره دادن به هم ، حتی بدون پرسیدن آدرسش ، و حتی بدون یک بار منحرف شدن نگاهمون یا دیدمون و یا ذهنیتمون هر روز با همدیگه مسیر مشترک مدرسه تا خونه رو میرفتیم.
یعنی یک سال کامل باهاش بودم و خوش میگذشت برام ، یه روز برگشت و بهم گفت آرام بنظرت دوتا عاشق چه خصوصیاتی دارن.
منم با شوخی گفتم هردوتاشون خوشگلن ، هر دوتاشون دانش آموزن ، هر دوتاشون آرام و آتوسان.
برگشت و بهم گفت وااااااااااااای آرام بخدا من عاشقتم ، یعنی اولین باری بود که هم براش از عشق گفتم و هم اون حرف دلش رو زد ،
بهم گفت آرام از اینکه در کمال سادگی داری شوخ و شیطون میشی اینقدر شادم اینقدر شادم اینقدر شادم که میخوامت برای همیشه / منم کلی ذوق کردم و گفتم ترو خدا بیا کم کم جدی بشیم و مال همدیگه بشیم.
تو همونجا به همدیگه قول دادیم و چند ماهی با همین روال گذروندیم.
یه روز بهش گفتم آتوسا بیا من بطور رسمی تک و تنها از تو خواستگاری کنم و تو هم جواب مثبت بده نمایشی !
رفتیم تو پارک کنار مدرسه یه شاخه گل قشنگ براش گرفته بودم و تو پارک کنار همدیگه نشستیم و منم خیلی مودب و خوش تیپ شده بودم و با کمال احترام گفتم :
آتوسا خانم ، من میخوام کل دنیا رو به پات بریزم ، من میخوام هر چی تو دنیا دارم ول کنم و فقط تورو بگیرم ، آتوسا خااااااانم من بین دنیا و تو باید یکی رو انتخاب کنم پس یا تو یاااااااااااااااااا تو.
آتوسا خانم حاضری زن من بشی ؟؟
اونم خیلی قشنگ و مجلسی گفت با اجازه بزرگترا بهیچ وجــــــــــــــه و بعد خنده قشنگی کرد / یعنی چنان تو اون لحظه دلم خواست بغلش کنم که تو عمرم هیچی اینجوری رو دلم نمونده بود / اون روز قشنگترین روز زندگیم بود که آتوسا تا غروب هی خودشو مال من دونست.
دقیقا هفت ماه بعد این قضیه ما عقد کردیم و تا دوران عقد هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دستمون هم به همدیگه نخورد ، و هیچ وقت هیچ وقت عشقمون رو با هوس قاطی نکردیم و الانم تقریبا بعد ۵ سال زندگی مشترک روز به روز عاشق تر میشیم و اینکه یه نی نی ۴ ماهه هم تو راه داریم


پنج شنبه 26 مرداد 1396 16:29 |- Mohammad -|

hischat